یاد
این چند روز خیلی یاد کلاس زبانهای همهی عمرم میافتم.
این دفعه بهانهی به یاد آوردنم تداعی یک حس بود. حسِ کوچکتر بودن از بقیه. همیشه توی کلاس زبانها از همه کوچکتر بودم. خیلی کوچکتر. کلاس دوم دبستان که بودم، در ترمی پذیرفته شدم که دوستانم دبیرستانی بودند. یعنی هشت نه سالی همه از من بزرگتر بودند. معلم زبانم را هنوز یادم میآید و هنوز دوستش دارم. حیف که اسم کوچکش را نمیدانم وگرنه شاید میتوانستم در فیسبوک پیدایش کنم لااقل. توی این کلاسِ خیلی به یادماندنی من همیشه روی میز مینشستم به جای روی صندلی!!! قدم نمیرسید به میز وقتی روی صندلی مینشستم. چقدر هنوز حسش را دوست دارم. حس اعتماد معلم بدون توجه به سن و سالم. این که باورم داشت و حتی یک روز که قرار بود نیاید، گفته بود من بشوم معلم...
این حس هنوز گهگاه به سراغم میآید. حس اینکه هنوز در خیلی جمعها کوچکترینم. و اینکه هنوز هستند در همان جمعها کسانی که باورم داشته باشند...